لال میشوم و تنم عین برگ درخت بید میلرزد. باز سکسکه لعنتی! بابا، عین پلنگ، خیز برمیدارد طرفم. برای شادی روحم، فاتحه میخوانم. آقای امینی، معلم فارسی، عین شیر، سپر میشود جلویم.
نترس کریم! با پدرت صحبت میکنم. پشتش پناه میگیرم. بابا دستی به موهای بلند جوگندمیاش میکشد و تیزی نگاه را ول میدهد توی صورت معلمم. آقای امینی، خونسرد، به بابا میگوید: «عذر میخوام دخالت میکنم؛ معلم پسرتونم. »
بابا طوری دورش میزند و سمتم میآید که انگار او را نمیبیند! آقای امینی راهش را میبندد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.